اینجا، 4زن میوه ممنوعه دنیا را از تو بازپس می گیرند تا بی هیچ تعلقی به خلد برین بروی. برای این زنها، هستی و نیستی به اندازه یک چشم برهم زدن فاصله است. با اینکه زندگی را دوست دارند اما دل بسته دنیا نشده اند؛ می دانند که ممکن است آنی که زندگی روی خوش به تو نشان داده، مرگ کوبه سرخوشی ات را به شدت بکوبد.
با اینکه زن مایه زندگی، تولد و زایش است، اما این زنان ، بر دفتر زندگیت آب می ریزند. جوری لالایی خواب ابدی برایت زمزمه می کنند؛ که انگار در این دنیا نزیسته ای. بی اختیار گوش به نجوای قرآن و دعایشان می دهی که در موقع تغسیل بدرقه خوابت می کنند.
اینجا حمام آخرت است. روزی که لاجرم همه ما به آن پا می گذاریم، اما نه با پای خود. در این حمام زحمات زیادی برای ما می کشند، با چشم بسته می بینیم، اما زبان الکن است از اندک تقدیری. چه خوب است پیش از آنکه آنها ما را ملاقات کنند، ما به دیدارشان شتافته و برای زحمتی که در زمانی نامعلوم برای ما می کشند؛ از غساله ها تشکر کنیم. افرادی که در آخرین روز دنیا پاکمان می کنند تا به ملاقات خدا برویم.
در ماهی که ماه خدا توصیف شده ، به دیدارشان می روم، در سازمان آرامستان رشت. ته باغ رضوان. صدای آمبولانس حمل متوفی، سکوت دیار خفتگان را می شکند. در میان شیون و زاری بازماندگان، درب سالن عروج باز می شود و من نیز به داخل می روم.
غساله های سازمان باغ رضوان، تازه یک متوفی را کفن پیچ کرده اند، که پیمانه عمر دیگری به سر آمده. مادری نه چندان مسن و فرزندانش اشکبارش پشت شیشه، از او حلالیت می طلبند.
غساله ها اما درب را به روی فرزندان می بندند، کسی را یارای ورود نیست، تا چهارمین شست و شو هم با آب خالص تمام شود. پارچه کفن تمام شده و آن یکی که مسن تر از بقیه است با تماس تلفنی به بخش اداری، پارچه سفید طلب می کند. 20 سال در این شغل است. نگاه کنجکاو مرا دنبال می کند و می گوید: آخرش همه دارایی مان همین 14متر پارچه است که کم آمده.
از اموات نمی ترسد. حتی وقتی که 15ماه، به تنهایی روزی 13مرده را تغسیل می داد. با خنده می گوید: چرا بترسم، این زبان بسته ها بی ضررترین موجودات هستند، از زنده ها باید بیشتر ترسید. بعضی وقتها خانواده متوفی جنازه را از زمین برنداشته، همینجا با هم دعوا می گیرند و بهم زخم زبان می زنند.
او ادامه می دهد: اگر این شغل را دوست نداشتم، عمری را با آنها سپری نمی کردم. بعضی وقتها آنقدر کارمان زیاد است که وقت فکر کردن به مشکلاتمان را هم نداریم.
خانواده و عروس های من با شغلم کنار آمده اند. تنها نگرانی من دخترم است که شغل من روی ازدواجش تاثیر گذاشته است. تنها از این می ترسم که اجل مهلتم ندهد و خوشبختی تنها دخترم را نبینم.
این غساله پرسابقه با وجود آنکه مستاجر است، تنها از آرتروز زانو و دیسک کمر شکایت دارد. داغ فرزندش او را تکیده کرده و با نگاهی نافذ می گوید: وقتی جوانی را شست و شو می دهم به یاد فرزندم می افتم که بر اثر سرطان خون فوت شد.
یکی دیگر از غساله ها، بعد از زلزله مهیب تابستان 1369منجیل وارد این شغل شده است. آن زمان او و چند نفر دیگر را از رشت به منجیل اعزام کردند، تا در تغسیل و کفن متوفیان در زلزله امداد رسانی نماید. او مرگ های دسته جمعی را به چشم دیده است، خشم زمین را که یک آن خیلی ها را فروبلعید. این زن 56ساله هم مرگ فرزندش را به چشم دیده است.
او بعد از چند سال وقفه، دوباره به این شغل آمده است. به درآمدش احتیاج دارد و می گوید: بعد از اینهمه سال کار کردن در شغلی که فرسایش روحی دارد؛ هنوز مستاجرم، تنها انتظار ما از مسئولان این است که کمی به وضعیت زندگی ما رسیدگی شود. من که در این دنیا بجز سختی چیزی نچشیدم، امیدوارم خدا آن دنیا بمن آسایش دهد.
دو غساله دیگر تازه کارند، یکی بیش از یک سال و دیگری از سال 93 با سازمان قرارداد بسته است. بانویی که تازه کار است اصلا دوست ندارد در مورد شغلش حرف بزند.
آن دیگری می گوید: من با پای خودم به این شغل آمدم، نیاز مالی هم ندارم. چون از مرده ها می ترسیدم، این شغل را پذیرفتم، صدای آمبولانس حمل متوفی را که می شنیدم، از ترس خوابم نمی برد.
در میان تعجب من می خندد و می گوید: ترس از مرگ در میانه سالهای 1390 مرا به سازمان باغ رضوان کشاند، ماه های اول فقط پشت شیشه می ایستادم و به کار غساله ها نگاه می کردم، از بوی کافور بدم می آمد، شبها خواب مرده هایی را می دیدم که تغسیل داده شده اند.
این بانوی جوان ادامه می دهد: سازمان خیلی دوست داشت من به عنوان غساله کار کنم ولی من قبول نمی کردم، کم کم داوطلبانه کمک می کردم ولی به مرده ها دست نمی زدم. هنوز بعد یک سال یک میت را هم نشسته بودم.
او اولین میّتی را که به تنهایی شسته به یاد می آورد و می گوید: اولین تغسیلم کاملا اتفاقی بود. هیچکدام از غساله ها آن روز نبودند و مدیریت سازمان از من خواست تا دختر جوانی را که در اثر تصادف دچار سوختگی شده بودم، تغسیل کنم. برایم خیلی سخت بود.
او هنوز هم از مرگ می ترسد ولی نه به اندازه گذشته. برای خودش هم عجیب است که چگونه با این شغل کنار آمده است. او می داند که مرگ بسیار به همه نزدیک است و بقول خودش هر روز و هر لحظه به فلسفه وجودی مرگ و زندگی فکر می کند. حالا طعم زندگی را بهتر می چشد، قدر عزیزانش و پدر و مادرش را بیشتر می داند و بیشتر به دیگران محبت می کند. او توانسته خانواده اش را مجاب کند و حالا دیگران با شغل او کنار آمده اند، حتی چند نفر از دوستان هم دانشگاهیش به شغل او احترام می گذارند. شغلی که به گفته خودش حالا تنها به قصد ثواب ادامه می دهد. این دانشجوی شاغل نگذاشته شغلش بر رفتار و مناسبات خانوادگی اش تاثیر سوء بگذارد.
برای امواتی که تغسیل داده، روزهای پنجشنبه دعا و قرآن می خواند و در حین تغسیل هم برای متوفی آرزوی آمرزش گناهان دارد.
وقتی دختران جوانی که هم سن فرزند 13ساله اش است، می شوید؛ به ناگاه دلش شور فرزندش را می زند و به خانه تلفن می زند. به خانه هم که می رسد، وقایع آن روز را برای همسرش تعریف می کند. همسرش در کار جواهرات است . به شوخی می گوید: شوهرم دست به زر می زند و من دست به خاک.
بین این 4زن، چشم و همچشمی هایی از نوع زنانه نیست. بقول خودشان دوستان صمیمی اند و سنگ صبور غم و شادی یکدیگر.
حالا چندمین متوفای آن روز را هم غسل داده اند، درب غسال خانه باز می شود و فرزندان متوفا شیون کنان بر سر جنازه مادر می روند، چهره مادرشان را می بوسند. در میان آخرین وداع ها، یکی از دختران خیلی بی قرار است و مرتب از مادرش می خواهد تا او را ببخشد زیرا نتوانسته در زمان حیات به دیدنش برود. مادر اما آرام خوابیده و با زبان سکوت از غساله هایی که او را برای سفر آخرت آماده کرده اند؛ تشکر می کند.
آفتاب ظهر خرداد ماه، به نیمه رسیده است، غساله ها هنوز دمی نیاسوده اند، که دوباره صدای آژیر آمبولانس می آید. دوباره بخار آب داغ، بوی کافور، بوی صدر و شستشوی چندین متوفی که سنگینی جسمشان دست خودشان نیست برای روزه داران غساله سخت و طاقت فرسات و سختی این شغلی که روزگاری مردم به نیت ثواب داوطلب آن می شدند، حالا پشت سالنی که ورود به آن ممنوع است؛ پنهان مانده.
تهیه و تنظیم: مهری شیرمحمدی 23/3/95