گلستان اندیشه ایرانی

این وبلاگ معرفی ایران و یادداشت های علمی و پژوهشی در این راستا را هدف خود قرار داده است

گلستان اندیشه ایرانی

این وبلاگ معرفی ایران و یادداشت های علمی و پژوهشی در این راستا را هدف خود قرار داده است

قصه گرگ و عبدولک- قصه های نه نه احترام


روزی روزگاری بود، مرد دهقانی بود به نام عبدولک . یک روز زمین هایش را شخم می زد تا بذر بپاشد، ناگهان دید گرگی در گوشه ای نشسته و با تیخ بدنش را می تراشد، گفت: می روم و به دیگران می گویم چه کار می کردی. گرگ گفت: تو سر مرا فاش نکن من هر روز که گوسفند شکار کردم، دمبه اش را به تو می دهم . عبدولک قبول کرد.

عصر به خانه برگشت، کرسی داشتند،  شام خوردند دیدند از باجه سقف اتاق یک دمبه روی کرسی افتاد عبدولک با خوشحال دمبه گوسفند را برداشت و به زنش داد و گفت: از این دمبه روغن درست کن و حلوا بپز تا من فردا به صحرا ببرم. زنش گفت: تا نگویی از کجا آورده ای درست نمی کنم.

  

عبدولک ماجرا را تعریف کرد ناگهان از پشت بام صدای گرگ را شنید که گفت: عبدولک اگر به صحرا بیایی پاره پاره ات می کنم ، سر مرا فاش کردی. عبدولک بیچاره ترسید زنش راه حلی گفت . صبح وقتی عبدولک گاوها را  از طویله بیرون کرد، به صحرا رفت دید گرگ انتظارش را می کشد گرگ گفت: آماده شو تا تو را بخورم. عبدولک گفت: گاوهای من چه گناهی کرده اند که در صحرا سرگردان شوند. تو بیا داخل جوال من برو بخواب تا من کارم تمام شود تو را بیرون می آورم آن وقت تو مرا بخور.

گرگ ساده در میان جوال رفت عبدولک سر جوال را با سوزن دوخت گرگ بیچاره گفت: من چطوری بیرون بیایم؟ عبدولک گفت: کارم تمام شد، خودم تو را بیرون می آورم

عصر که شد جوال را روی الاغش گذاشت و به سمت خانه رفت، نزدیک خانه که شد، داد زد: فاطمه کلنو گرمو. زنش با یک چوی کلفت و یک ظرف آبجوش آمد فاطمه آبجوش روی جوال می ریخت و عبدولک با چوب  دستی به جوال می زد، آنقدر این کار را تکرار کردند تا جوال پاره شد و گرگ با دست و پای شکسته و یک چشم کور شده از زیر دستشان فرار کرد و در زمان فرار گفت: عبدولک فردا هرچه گرگ هست به سرت می ریزم.

فردا عبدولک باز ترسید با ترس و لرز به صحرا رفت از دور دید گرگ  دیروز با چند گرگ دیگر انتظار او را می کشند، فورا به بالای درختی پناه بردگرگ دست و پا شکسته به زیر درخت رفت و بقیه شانه به شانه روی هم پریدیند ، پله درست کردند تا عبدولک را پایین بکشند، عبدولک دید نزدیک است به دست گرگ ها بیفتد ، یکمرتبه صدا زد: فاطمه کلنو گرمو. گرگ بیچاره که چشمش بدجوری ترسیده بود؛ از زیر گرگ ها فرار کرد و گرگ ها یکی یکی به زمین افتادند و پا به فرار گذاشتند، عبدولک هم آمد و کارش را انجام داد و با گاومیش هایش سلامت به خانه برگشتند.

قصه وِرگ و عبدِلَک

روزی روزگاری  مرد دهقانی بِ اسمش عبدلک . یه روز داشت زَمیناشَ  شخم مِزِه تا بذر بِپاشه، یه دَفَه دِ  یه ورگ یه گوشه دَ هانیشتی لخت شدی وتنشَ مِتَراشِه، گوت: مِشوم بقیه مِگوم چی کردی.

ورگ گوت: تِ سِرِ مَنَه فاش مَکِن مَن هر روز یه گِسفَند شکار کِردِم، دِمبیشَه هَندِم تِ یه . عبدلک قبول کِرد، غروب هوگَردَس خانَه، کِرسی داشتِن،  شام خوردِن، یه دَفَه دِن  لیکَه سقف دَ یِه دمبه کَت کِرسی سَر.

 عبدلَک خوشحال شِد، دمبَه گسفند هوگیت ، هَدا زنِشَه گوت: این دِمَبیَ هوگیر بیجیشده  روغن درست کن و حلوا پَچ تا من سَبا بَرِم صَرآ . زنش گوت: تا نِگیی اَچَدَ بُردی، دَس میی زَنِم.

عبدلَک ماجرای تعریف کِرد یه دَفَه پشت بوم دَ صدای وِرگَ بِشنَوَست کی گوت: عبدلک اَیَ بای صَرا پاره پاریت مِنِم ، سِرِ مَنَ فاش کِردی. عبدلَکِ بیچاره ترسست، زنش راه حل گوت . صیب وقتی عبدلک گوان طویله دَ دَرورد دَرَون شه سمت صرا  ورگ د انتظارش  می کشه، ورگ گوت: آماده با مو تیه خورم. عبدولک گوت: چمن گوان چه گناهی کردین کی  صحراده  سرگردان بون. ت بیرو چمن جُال مون هخوس تا چمن کار تمام  ت درمورم درون آن وقت ت منه بخور.

ورگ ساده شه جُال مون عبدولک سر جُال جالدوز بیجه دوت ورگ بیچاره گوت: من چه جوری درآم درون؟ عبدولک گوت: کارم تمام شد، خودم تیَ درمورم درون.

غروبه دم، جُال چنا خرش سررا کت سمت خانیش، نزدیک خانه کی شد، داد زه: فاطمه کلنو گرمو. زنش با یه چوب دستی کلفت و یه ظرف آبجوش بیجه بانه.  فاطمه آبجوش مریت جُال سر و عبدولک با چوب  دستی  جُال می زه، آونقدر این کار  تکرار کرد تا جُال پاره شِد و ورگ با دست و پای شکسته و یک چشم کور شده چونان دسته فرار کرد ، موقع فرار گوت: عبدولک سبا هرچه ورگه مریزم سرت .

سبا عبدولک دباره ترسست با ترس و لرز شه صرا ، دور د ده ورگ  اَدینه با چندتا ورگ دیه انتظار اونه  می کشه، زودی شه درخت جور، ورگ ادینه ای، دست و پا شکسته شه درخت بیخ و بقیه شانه به شانه پرستن همدیه سر پله درس کردن تا عبدولک بُرن جیر، عبدولک د الان کی گنه ورگان دس ، یکمرتبه داد زه: فاطمه کلنو گرمو. ورگ بیچاره کی چشمش بدجوری ترسسته به؛ ورگای دیه بیخ د فرار کرد و ورگان یکی یکی  کتن زمین سر و فرار کردن، عبدولک بانه، کارش  انجام هدا و  گومیش اش بیجه سلامت هوگردست خانیش.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.